من همیشه،تنها تو را دیده ام
تور سفید عروسی که روی صورتم قرار گرفت بی اختیار دلم ریخت ...
تنم سرد شد ...
دستانم یخ بست ...
آنوقت بود که تو آمدی ..
تو در سفیدی برف آمدی و در آغوش گرمت پناهم دادی ...
برف بود . و عشق و تو ....
و تابستانِ خنده هایمان ...
دوباره گویی عزیز قصه هایت شده بودم ..
در آغوشت روی ابرها ... چر خ میزدم و زیر گوشم زمزمه میکردی ...
"آخه تو شعر رویه لبامی ...
آخه جون تو بسته به جونم ...
اگه بری دیگه نمیتونم..
آخه اسم تورو که میارم ...
میشی همه ی دار و ندارم .. "
من جیغ میزدم ..
میخندیدم ...
مستت میشدم ...
سرگیجه ی عشق امانم را می برید .. و آنوقت ..
زمانی که بالاخره پای هردویمان بر زمین بند شد ...
بوسه ای بر پیشانیم نشاندی ....
و نگاهت لب به سخن گشود ...
" از چه میترسی ای مهربان ...
عشقت تا ابد .. در دل! ماندگار است ..."
و من بغض کردم ...
از حجم وسیع عشقت وجودم لبریزشد ...
آن موقع بود ..
زمزمه ی اَنکَــــــــحتُ وَ زَّوَجــــــتُ...
نوازشم داد ..
سلول سلول وجودم را از تو لبریز کرد ...
و من به قبله ی چشمان عسلیت ...
کافر شدم ..
.وقتی ...
با تمام وجود ...
بر ای یگانه آدم زندگیم ..
بر خود نام حوا نهادم ...
نظرات شما عزیزان:
[